عشق آن است که یوسف بخورد شلاقی
درد تا مغز و سر جان زلیخا برود ...
عشق آن است که یوسف بخورد شلاقی
درد تا مغز و سر جان زلیخا برود ...
یاد باد آن که گهی با قلمش...
می زدود از دل من...
تب و زنگار به جا مانده ز دلتنگی را...
او که با شعر ترین زمزمه ها...
میزد آتش، دل شیدای مرا...
و چه خالیست، نوای قلمش...
کنج تنهایی من...
خیالی نیست دیگر درد هایم را نمیگویم
به روی درد های کهنه ام تشدید بگذارید
" امید صباغ نو"
در شب طوفان غم، آرام بودن مشکل است
من لبالب آهم اما، لب گشودن مشکل است
"حسین دهلوی"
:(
دلم از نام خزان میلرزد
زانکه من زادهی تابستانم!
شعر من آتشِ پنهانِ من است
روز و شب شعله کشد در جانم
" فریدون_مشیری "
روزگارم این است:
دلخوشم با غزلی، تکه نانی، آبی...
جمله کوتاهی ،یا به شعر نابی...
واگر باز بپرسی گویم:
دلخوشم با نفسی، حبه قندی، چایی...
صحبت" اهل دلی"، فارغ از همهمه دنیایی...
دلخوشی ها کم نیست، دیدهها نابیناست…
"سهراب سپهری"
دانم که درد عشق نباشد دواپذیر
زحمت مکش طبیب ز بهر دوای ما
"ابن حسام خوسفی"
من از تکرار می ترسم...
ازاین کابوس...
که رفتن ها، ندیدن ها، نماندن ها، شود عادت...
من از دیوار می ترسم...
من از خاموشی سرد و سکوت واپسین دیدار...
از آن گوشه نشینی ها...
و از گرد و غبار مانده بر ناگفتنی ها...
من از انکار می ترسم...
من از ثانیه ای آرامش این دل...
من از دریای بی طوفان ، می ترسم...
من از بشکستن بال و پر رؤیا...
و از تاریکی پس کوچه هایش...
من از شبهای بی پرواز می ترسم...
#یک جرعه آرامش...
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد
"فاضل نظری "
نفسم بند نفسهای کسی هست که نیست
بی گمان در دل من جای کسی هست که نیست
غرق رویای خودش پشت همین پنجره ها
شاعری محوتماشای کسی هست که نیست
درخیالم وسط شعر کسی هست که هست
شعر آبستن رویای کسی هست که نیست
کوچه درکوچه به دستان توعادت میکرد
شهری ازخاطره منهای کسی هست که نیست
مثل هرروز نشستم سرمیزی که فقط
خستگی های من وچای کسی هست که نیست
زیر باران دو نفر,کوچه،به هم خیره شدن
مرگ این خاطره ها پای کسی هست که نیست
" احسان کمال "
عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی
پاییز بهاری است که عاشق شده است
" میلاد عرفان پور "
خش خشی می آید...
نرم و آهسته و بس آهنگین...
و ندا می دهد اکنون ، که می آید باز...
فصل پاییز...
فصل آغاز سکوت...
فصل دلتنگی ها...
فصل یادآوری خاطره ها...
خاطراتی شیرین...
که شده همدم تنهایی من...
و بَرَد ، از تن بی رمق دستانم...
گرمی و شادی را...
و چه بی رحمانه...
سهم من از همه ی بودن ها...
شده تنها، ورق خوردن این خاطره ها...
پر پرواز نگاه...
دائما چشم به راه...
ردّ پایی از اشک..
پشت یک صورتک شاد و خموش...
و دلی تنگ...
سخت دلتنگ...
...
و چنین خواهد بود...
همه ی سهم دلم از پاییز...
ثابت خواهم کرد...
"شیرین " هم میتواند تیشه به ریشه بیستون بزند...
غم دوری ز یار و بی قراری ، این چنین
رعشه می اندازد اندر این دل زار و غمین
بهر همدردیِّ با جان و دل لرزان من
در شب میلاد من ،همراه من لرزد زمین
" 15 شهریور 96 ، ساعت 3بامداد ، زمین لرزه بیرجند "