وقت رفتن است...
وقت کوچ کردن بهار...
آب و قرآن و سبزه را بیاورید...
بهار ما ، مسافر است...
هوا ، هوای بدرقه...
هوا، هوای اشکهای جاری است...
وقت رفتن است...
موسم وداع با قناری است...
بهار ما ، خموش و مست...
کوله ای پر از اقاقی در دست...
می زند قدم ، در فضای کوچک حیاط ما...
و می کند مدام ، نوازشی غریب ، سبزه ها و گلبن دلشکسته را...
ماهیان حوض کوچکم ، شنا چه بی قرار می کنند...
آه...
به گوش می رسد ، صدای سوتک قطار...
لحظه ی عزیمت است...
ای بهانه ای برای زندگی ، بهار من...
تو می روی و دست های سرد و خسته ام...
پشت پای تو آب می ریزند...
و من...
تا به انتهای کوچه ی قدیمی همیشگی...
بی رمق به زیر لب ...
می نوازم این غزل به سادگی:
" یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش می سپارم به تو از چشم حسود چمنش "