يكشنبه ۲۷ فروردين ۹۶
شفافیت دلم از طراوت همیشگی افتاده بود...
و آرامش خیالم چون پرنده ای ،از وجودم پرواز کرده بود...
مانند مسافری خسته بودم ، در جاده های سرگردانی...
با کوله باری از معصیت...
دنبال سرپناه می گشتم...
سرپناهی از جنس نور و خلوتی پر از تنهایی...
چشم که باز کردم...
خود را در صف معتکفین دیدم...
وارد مسجد که شدیم...
جمله ای زیبا نظرم رابه خودش جلب کرد:
" خوش به حالت ، تو و او ، در یک مهمانی 3روزه "
و چه زیبا مهمانی بود...
آری...
سرپناهم را یافته بودم...
چه خلوتی بهتر از اعتکاف...
و چه خلوتگاهی بهتر از خانه اش...
.
.
.
سه روز با خود خلوت می کنی تا در خدا غرق شوی...
روزهایی که تو را خوانده اند تا در تفکری عمیق به سر بری...
...
برای تغییر رفتم...
...
رفتم تا پر بگیرم...
(ادامه دارد...)