چهارشنبه ۲۷ بهمن ۹۵
شب،
مانند پرده ای سیاه...
کل شهر را گرفته است...
و شاعری...
با قلمش...
ستاره هایی درخشان...
از جنس امید به تصویر می کشد...
شب،
مانند پرده ای سیاه...
کل شهر را گرفته است...
و شاعری...
با قلمش...
ستاره هایی درخشان...
از جنس امید به تصویر می کشد...
زمستان...
هوای دلش که ابری شود...
با چشمانی مه گرفته...
برف می بارد...
برفی،با هیاهوی سکوت،در کوچه های بی کسی...
ظاهرش خندان...
اما...
در دل این سپید دانه های نجیب ،اشک ریزان است...
کافی ست ،حریر زعفران رنگ خورشید، دلگرمش کند...
می بارد و....می بارد و....می بارد..تا....
.
.
.
برای دوباره روییدن ،بهار تنهاست...
تنها دلگرمی اش...
اشک های مروارید گونی ست ...
که از چشمان بی غبار زمستان جاریست...
.
.
.غم انگیز است ، اما...
زمستان هر چه بیشتر ببارد...
بهار ،رنگین تر جوانه می زند...